محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

مسافری از بهشت

ماجراهای من و پسرها

1393/8/2 1:07
نویسنده : محمد طاها
1,025 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به پسر های خوبم . با همه خستگی ها باز هم اومدم تا از شما بنویسم.

سلام به گل پسرای خوبم. بعد از مدتها دوباره فرصتی پیش اومد تا بیام و دلنوشته هام و اینجا به یادگار بذارم.

از کجا شروع کنم نميدونم. آخه مدتهاست چیزی ننوشتم و توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده. 

بعد از تولد علی ، به خاطر شرایط روحی و جسمی خودم ، و احساس ضعف شدید و آرامش خاطرم که تا حد زیادی مختل شده بود، روزهای سختی رو گذروندم. 

روزهایی که یادآوری بعضی از لحظاتش هنوز هم آزارم میده. بگذریم

علی کوچک ما دنیا اومد. وحالا من مادر دو فرزند بودم. مادری که باید عشقش را تقسیم بر دو میکرد. 

محمد طاهای من کوچکتر از آن بود که بشود شرایط را برایش توضیح داد.چگونه می توانستم بگویم ، که آغوش مادرانه ام مثل گذشته فقط در اختیار اونیست. 

چگونه میشد توضیح داد که دیگر همه وقتم، توجهم، عشقم از آن تو نیست. 

و چه سخت گذشت بر من  لحظاتی که تو آغوشم را میخواستی و من درگیر کاری دیگربودم. 

چه اشکها ریختم و چه عذابی کشیدم بخاطر احساس گناهم نسبت به تو. 

محمدم:نفس هایم فدایت که خوب با ما همراه شدی. 

از حق نگذريم من و پدرت هم حواسمان را معطوف تو کردیم تا خدای نکرده دچار حسادت یا مشکلات روحی دیگر نشوی. 

فضل پروردگار یارمان شد و تو با این مساله به خوبی کنار آمدی.

عزیز دلم:حالا آنقدر علی را دوست داری که اگر من کمی بلند با او صحبت کنم بر من خرده میگیری و به قول خودت به پلیس زنگ میزنی. 

علی کوچولو که تو علی داداش ، یا علی جون صدایش میکنی ، حالا 8 ماهه شده. تورا بسیار دوست دارد و به محض دیدنت قهقه سر میدهد.

تو آنقدر خوب و مودب و دوست داشتنی هستی که من و پدر هم عاشقانه دوستت داریم و مهربانی و عطوفتت را می ستاییم. 

این روزها آنقدر به ما ابراز محبت میکنی که گاه یارای آن را نداریم که حق مهرت را تمام و کمال ادا کنیم. 

ورد زبانت شده که بگویی : مامان جون بابا جون عاشقتونم. از اینجا تا آسمونا دوستون دارم. عشق من، وسایر حرفهایی که در فرصتی مغتنم مینگارم. 

بوسیدن دست من و پدرت کار هر روز توست.تازگی ها از ما میخواهی سرمان را خم کنیم تا پشت گردنمان را ببوسی. مامان فدایت خوب من

دوست داری در کارها کمکمان کنی. و گاه این کار را انجام میدهی.  گردگیری میکنی و جارو میکشی ( البته به سبک خودت )که من هم آزادت میگذارم. 

در ریخت و پاش منزل استادی و در چشم بر هم زدنی بازار شام را برایمان بازسازی میکنی. 

البته من میکوشم که نظم را گام به گام به تو بیاموزم. مثلا اگر در حال بازی کردن با جورچین هایت باشی و مداد رنگی هایت را هم طلب کنی ، از تو میخواهم ابتدا جورچین ها را داخل سبد ریخته و به اتاقت ببری و بعد مدادرنگی هایت را تحویل بگیری. خدا را شکر این روش مفید بوده و خودت کم کم به این روال خو کرده ای.

چند وقت پیش فیلم سینمایی دزد عروسکها را با هم نگاه میکردیم. در جریان فیلم با سوالات بیشماری که از من پرسیدی ، فهمیدی که مادر گنجو( یکی از شخصیت های داستان )عروسک بچه ها را میدزدید. 

از آن روز به بعد اگر وسیله هایت را جمع نمی کردی ویا میخواستی خرابشان کنی ، به تو یادآور میشدم که مادر گنجو می آید و اسباب بازی هایت را میبرد. 

وچون بعضی شبها پس از خوابیدنت بعضی از آنها را پنهان میکردم، باورت شده که مادر گنجو میاید واسباب بازی بچه بی نظم را میبرد. ( هرچند پس از مدتی با این عنوان که به نبرد با مامان گنجو رفته و اسباب بازی پسرم را پس گرفته ام ، آنها را به تو باز میگردانم.

بسیاردوست داری به مهد کودک بروی واز ما میخواهی ثبت نامت کنیم. 

اگر از کسی برنجی و کسی ناراحتت کند از واژه های بی انظبات و بی ادب استفاده میکنی. 

و ما مانده ایم که برای دفاع از خودت خوب است که این واژه ها را به کار ببری یانه. 

بی نهایت شیرین زبانی و در پس حرفهایت خرد و شعور همراه با یک دنیا عطوفت موج میزند. 

یادت داده ام که صبحها به آقا و مولايمان حضرت مهدی سلام کنی و چه شیرین است برایم که در گاه فراموشی من ، متذکر میشوی که مامان امروز به آقا سلام نکردیم. 

و چقدر دلتنگ میشوم وقتی میگویی امام زمان زود بیا دلمون برات تنگ شده. خدا کند به نفس پاک همه خوبان عالم خدا پدر شیعه را بازگرداند که یتیمی درد بدی است. 

26 مهرماه پدر برایت اسلحه خرید و تو در مغازه اسباب بازی فروشی دست اورا بوسیدی و باگفتن بابا جون تشکر، قدر دانیت را اعلام کردی و فروشنده چقدر به وجد آمده بود و به پدر گفته بود که این رفتار در بین کودکان کمیاب شده است. 

اسلحه را در دست گرفتی و میخواستی دشمنان امام زمان را بکشی. 

آرزو میکنم زنده باشم و لباس سربازی مولا را خود بر قامت هردويتان بپوشانم. 

در مطالب بعدی از علی بیشتر مینویسم. 

 

 

پی نوشت

برادر خوبم حمید روز 16 شهریور همزمان با میلاد حضرت رضا به خانه بخت رفت. 

برادر خوبم و محبوبه نازنینم آرزویم اینست که خوشبخت باشید. 

البته ما هم برای مراسمشان روز 10 شهریور عازم مشهد و سپس عازم کرمانشاه شدیم.

تولد 4 سالگیت امسال رنگ و بوی سالهای قبل را نداشت. ولی به هر حال در منزل عمو فرشید یاد بود کوچکی برایت برگزار کردم. 

پسندها (2)

نظرات (0)