نینجا کوچولو
پسر نازم:
امروز هم سحر خیز بودی.باز هم وقتی نگاهمان در هم گره خورد ،خندیدی و مرا به وجد آوردی
پسر نازم:
امروز هم سحر خیز بودی.باز هم وقتی نگاهمان در هم گره خورد ،خندیدی و مرا به وجد آوردی.
مدتی است خیلی بیقراری میکنی.حق هم داری.دندان در آوردن یکی از سخت ترین مراحل زندگی توست پسر کوچکم.
این درس بزرگ زندگی است که لازمه رویش و تکامل درد است.وصبر بر درد نتیجه ای شیرین دارد.
آری:
امروز باز سحر خیز بودی.کمی بازی کردی.خیره به اطرافت نگاه کردی،خندیدی و دوباره خوابت گرفت.
دیوان حافظ را آوردم و برایت خواندم و تو با شعر خوش عشق خوابیدی.معصومانه و زیبا...
دیروز برای اولین بار غلت زدی و این یعنی آغاز حرکت و راه رفتن.
راستی پسرکم:
این روزها استقلال طلبی در کارهایت نمود پیدا کرده است.
دوست نداری لباس به تنت کنم وپتو رویت بیندازم. وبرای اینکه از زمین بلندت کنم و در آغوش بگیرمت چه معرکه ای به راه می اندازی.
هنگام خواب باید دستهای کوچکت را در دست بگیرم و نوازششان کنم.
وقتی من و پدرت غذا می خوریم،به چشمانمان خیره میشوی و دهانت را باز و بسته میکنی.
راستی ؛وقتی با پدر بیرون میرویم،به خاطر سردی هوا ،با پارچه ای بینی و دهانت را می پوشانیم و فقط چشمانت از زیر نقاب پارچه ای بیرون می ماند که به همین خاطر پدر به تو لقب نینجا کوچولو را داده است(اشاره به کارتون لاکپشت های نینجا)
آری؛
نینجا کوچولویش را در آغوش می گیرد و تمام مدت رفت و برگشت،در گوش تو حرفهایی پدرانه از جنس عشق نجوا میکند.
خلاصه هر روز که می گذرد ،شیرین تر می شوی واز من و پدر دل میبری.
فدای پسرم.آرام بخواب گلم.