محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

مسافری از بهشت

حکایت این روزهای ما

1393/8/4 16:25
نویسنده : محمد طاها
838 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد سلام دوستای خوبم. ما اومدیم

بازم سلام. تصمیم گرفتم تا اونجا که ممکنه زود به کلبه مجازی پسرم سر بزنم. امیدوارم مثل گذشته یار و همراهم باشید. 

القصه:دیروز سه شنبه سوم آبان ماه، تصمیم گرفتم صبح با پسرها به پارک انقلاب بریم. 

چون از شب قبل خونه رو کاملا مرتب کرده بودم و کار خاصی نداشتم، با خیالی آسوده روانه پارک شدیم. 

هوا واقعا عالی بود. به محض ورود ، محمد تعداد زیادی سنگ ریز و درشت برداشت و جیبهای کالسکه رو از اونا پرکرد. 

مثل اکثر بچه ها علاقه وافری به خاک و سنگ داره ، من هم اصلا مانعش نمیشم و هرچی دلش میخواد با اونا بازی میکنه. 

الغرض:ما تحت امر و مطیع شازده پسر شدیم. کمی که جلو رفتیم ، از من خواست روی زمین بشینیم و با هم خاک بازی کنیم. باز گفتیم چشم. 

داشتیم خاک بازی میکردیم که گفت:عشق من میشه برام چای بریزی؟ 

من هم متعجب، که کدوم چای؟ 

وقتی تعجب من و دید گفت:دست من فنجونه، حالا تودستم چای بریز. 

انگشتاشو جمع کرد و حالت فنجون به اونا داد و ما هم چای الکی برای آقا ریختیم. 

خودمونيم بچه شدن خیلی حس خوبیه. کمترین درسش اینه که دنیا رو ساده ببین و ساده بگیر و خوش باش. 

باور کنید طعم چای خیالی که با نفسم خوردم واقعا بی نظیر بود. 

خلاصه کلی بازی کردیم و علی رو هم از کالسکه بیرون آوردیم تا هوایی بخوره شاید دست از نق و  نوق برداره. انصافا اونم از هوای تازه لذت میبرد. 

برگهای پاییزی رو به پسرم نشون دادم و قصه زندگیشون رو تعریف کردم تا رسیدم به مرگ برگها و قصه پاییز. 

ومن زندگی آدمها رو در کنار داستان برگ ، برات به تصویر کشیدم. 

چقدر صحبت کردن با تو شیرینه پسرم. ما هم رو خوب می فهمیم دوست مامان. 

توراه برگشت به خونه، خرید کردیم و شما هم جایزه ات رو گرفتی. 

به قول خودت( جایزه پسر خوب، بستنی و لواشکه ).

  تا خونه برسیم صد بار دستم و بوسیدی و گفتی عاشقتم مامان .همیشه من و بیار پارک. 

ما هم گفتیم:چشم. به خونه که رسیدم ، سنگهایی رو که جمع کرده بودی، ضد عفونی کردم و شما با خوشحالی مشغول بازی شدی. علی هم خوابید و من کارهام و انجام دادم. بعد از ظهر هم طبق روال سالهای پیش، به مناسبت اولین روز از ماه محرم ، به مسجد دانشگاه شیراز رفتیم. 

این ده شب رو اگه خدا توفیق بده اونجا اقامه عزا میکنیم. 

راستی به محض ورود صورت شما و علی رو به پرچم عزای سید الشهدا مالیدم واز خدا خواستم به حرمت سیاهی پرچم ماتم ارباب، در دنیا و آخرت روسفید باشید. 

فدای پسرهای خوبم

 

پسندها (2)

نظرات (3)

mina
8 آبان 93 1:36
سلام عزیزم خیلی کوچولوی شیرین و نازی دارین خدا حفظش کنه...وبلاگتون هم خیلی قشنگه ....مامان مهربون اگه میخواین واسه اتاق کوچولوی دلبندتون تزیینات شیک و متفاوتی تهیه کنید حتما از وبلاگ من دیدن کنید namadkala.mihanblog.com
مامان محمد پارسا
14 آبان 93 8:51
سلام به شما مامان مهربون و پسرای شیرینتون چه خوب زندگی آدمها رو کنار زندگی برگهتا برا پسرتون تعریف کردین خوشحال میشم به وب پسرم سر بزنید من لینکتون کردم
مامان صفا
26 آبان 93 22:15
سلام خدا حفظشون کنه عزیزم انشالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ شن.. شما هم خسته نباشی مامان مهربون.. خیلی شیرینن به خدا.. دوستون داریم هزاران هزار