شوخی
سلام
دیشب یه خورده کوچولو خواستم شوخی با بابایی ومامانی کنم.ماجرا اینجوری بود که تصمیم گرفتم هرچه شیر خوردمو بایه خورده از مایعاتی که از اون دنیا با خودم اورده بودم قاطی کنم و پسشون بدم (قی کردم)بعدش به دردسر افتادم شب ساعت یک مامان زنک زد به بابا که طا ها حالش خرابه بیا.وبابا زودی اومد بیمارستان . اما قبلش منو بردن توی یه اطاق به اسم مراقبت های ویژه روی یه تخت کوچلو وپرستارا بدون توجه به جثه کوچولوم شروع کردن به وصل کردن یکسری سیم و سرم ودستگاه هرچه داد زدم که هیچیم نی فقط خواستم شوخی کنم کسی صدامو نمیشنید اما فکر کنم که این آدم بزرگا اصلا زبان مارو نمی فهمن خلاصه کلی مارو اذیت کردن تامن باشم دیگه با کسایی که زبون منو نمی فهمن شوخی نکنم .راستی صبحش علی اقا وخانومش اومدن دیدنم وساعت ٢ بعد از ظهر هم موقع رفتن خونه دکتر هادی اومد مارو رسوند . وبعدشم کلی دوباره زنگ زدن واحوال منو گرفتن .حسین پسر عموم زنگ زد و از مامان بزرگ می پرسید طاها شکل کیه ، ولپاشو بکش. عصری هم فردوس خانوم (همسایه)اومد وکلی تجویز گیاهی کرد وبعدش همچی دست وپای منو محکم بست که داشت جونم از دماغم در میومد ، چون روی تشکم یه خورده حرکات کششی انجام دادم این طفلکیا ادم بزرگا فکر کردن من میخوام فرار کنم.حرف ما بچه ها رو نمی فهمن دیگه!شب هم با دایی محمد ودایی محمود چت کردم ودایی محمود کلی قربون صدقم رفت بعدش خاله مژده و مسیحا و جواد آقا اومدن وچت کردیم خوش گذشت. اینم دومین روز تولدم.