محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

مسافری از بهشت

کاش با شما کودکی کنم

سلام دوستان عزیزم دیرگاهی است که اینجا نیامده ام و کلبه سوت و کور دست نوشته ها را  غبار روبی نکرده ام.  هرچند عذری تکراری است ولی واقعا گرفتاری مجالی باقی نمیگذارد.  علی کوچک ما خیال مدارا ندارد و همچنان نق نقو و بهانه گیر است واین سیر مدام و شیوه نا تمام گاه مرا در هم میشکند.  از خدا میخواهم صبرم را افزون کند.  در این مدت اتفاقات زیادی رخ داده که تا حد ممکن و جایی که حافظه یاری کند می نگارم.  مهمترین مساله پیش آمده ، تصمیم من برای به مهد رفتن پسر نازنينم محمد طاها بود ، تا هم او در فضایی کودکانه اوقاتی را سپری کند و هم من نیروی بیشتری را روی علی متمرکز کنم.  روز 29 تیر 1394 پسر گلم برای اولین ...
19 مرداد 1394

اخبار زندگی

سلام به روی ماه همه دوستای گلم.  باز خدمت رسیدم برای عرض ارادت و نوشتن مطلب جدید. اگر از احوال ما خواسته باشید، خوبیم و شکر خدا روزگار را به آرامی سپری میکنیم.  گل پسرا هم خوبند و هر کدوم به شیوه خود بر اعصاب مامان سوارند.  محمد طاهای نازنينم شکر خدا بسیار با شعور و مهربون و دوست داشتنیه و فقط گه گاه با علی کوچولو اصطکاک خفیف پیدا میکنن. علی کوچک ما بطور کامل راه میره.چند کلمه رو مدام تکرار میکنه.مامان، بابا، ممد، آپ. کلمه مامان و روزانه بالغ بر 500 مرتبه تکرار میکنه که توام با نق و نوق و گریه است.  بسیار بسیار به من وابسته است که حتی نمی تونم چند دقیقه از تیر رس چشمهاش دور بشم.  بسیار بیقراره.یاد گرفت...
3 ارديبهشت 1394

مادری گرفتار ولی عاشق

سلام و هزاران سلام. من اومدم دوستان عزیز : قبل از هر چیز از اینکه دیر به دیر به اینجا سر میزنم واقعا معذرت ميخوام. البته شما هم هیچ کدوم حال ما رو نمی پرسید ( گله و دلخوری ) به هر حال ما خوبیم و روزگار میگذرانیم گاه بر وفق مراد و گاه نه.  پسرهاي نازنينم هم خوبند و هر روز که میگذرد سر و کله زدن با این وروجک ها سخت تر میشود.  گاه خسته میشوم، عصبانی میشوم ، و...   ولی همیشه عاشقم و دیوانه وار دوستشان دارم. از آخرین باری که خدمت رسیدم تا کنون اتفاقات زیادی رخ داده ، که سعی میکنم به مرور همه را بنگارم.  مهمترین اتفاقات ، یکساله شدن پسر نازم علی، و سفر نوروزی است که در فرصت مغتنم همه را به عرض میرسانم.  &nbs...
27 فروردين 1394

پسری به لطافت گل سرخ

دوستان عزیز و خوبم سلام.  سلام وهزاران سلام به روی ماه همه دوستای گلم.  بازم مامان خانم گرفتار اومده تا از گل پسرا بنویسه.  حکایت این روزهای من، حکایت تازه ای نیست. مثل همه مامان ها ، مشغول خونه داری و همسر داری و بچه داری. علی بعد از چهار ماه ونیم نفخش بهتر شد .بعد پروژه بسیار سخت دندان درآوردن و حالامیتوان گفت دوران سخت و حساس مراقبت جهت راه رفتن و برخوردهای گاه و  بی گاه بامحمد طاها ، حسابی من و درگیر کرده.  پسرنازم محمد طاها، بسیار بسیار فهمیده، باهوش و متاسفانه مثل خودم حساسه.  معصومیتش گاهی ساعتها من و به فکر فرو میبره. البته از ذکاوت فوق العاده و سیاستش در برخورد با مسائل مختلف نميشه گ...
13 بهمن 1393

مامان و پسرها

سلام و هزاران سلام. هوای سرد دی ماهی تان به خیر دوستان خوبم سلام. شرمنده و عذر تقصیر بابت تاخیر. حقیقتا مجالی نمی یابم تا مطلبی بنویسم.  حکایت این روزهای ما ، حکایت سر و کله زدن با دو وروجک فرشته خوست.  علی کوچولو درآستانه یازده ماهگی تلاش میکند راه برود. چهار دندان درآورده و اگر نگویم که چقدر سخت گذشت تا شازده کوچولو دندان درآورد بهتر است.  یک هفته قبل از اربعين حسینی، چون آقای همسروشوهر خواهر گرامی قصد عزیمت به کربلای معلا را داشتند، من و جوجه ها هم راهی اهواز شدیم تا در کنار خواهر گلم و بچه های نازنینش روزگار بگذرانیم تا همسران مکرم بازگردند.  یک هفته در کنار منای نازنینم و یادآوری خاطرات شیرین ایام تجرد ، عال...
24 دی 1393

حکایت این روزهای ما

سلام و صد سلام دوستای خوبم. ما اومدیم بازم سلام. تصمیم گرفتم تا اونجا که ممکنه زود به کلبه مجازی پسرم سر بزنم. امیدوارم مثل گذشته یار و همراهم باشید.  القصه:دیروز سه شنبه سوم آبان ماه، تصمیم گرفتم صبح با پسرها به پارک انقلاب بریم.  چون از شب قبل خونه رو کاملا مرتب کرده بودم و کار خاصی نداشتم، با خیالی آسوده روانه پارک شدیم.  هوا واقعا عالی بود. به محض ورود ، محمد تعداد زیادی سنگ ریز و درشت برداشت و جیبهای کالسکه رو از اونا پرکرد.  مثل اکثر بچه ها علاقه وافری به خاک و سنگ داره ، من هم اصلا مانعش نمیشم و هرچی دلش میخواد با اونا بازی میکنه.  الغرض:ما تحت امر و مطیع شازده پسر شدیم. کمی که جلو رفتیم ، از من خوا...
4 آبان 1393

ماجراهای من و پسرها

سلام به پسر های خوبم . با همه خستگی ها باز هم اومدم تا از شما بنویسم. سلام به گل پسرای خوبم. بعد از مدتها دوباره فرصتی پیش اومد تا بیام و دلنوشته هام و اینجا به یادگار بذارم. از کجا شروع کنم نميدونم. آخه مدتهاست چیزی ننوشتم و توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده.  بعد از تولد علی ، به خاطر شرایط روحی و جسمی خودم ، و احساس ضعف شدید و آرامش خاطرم که تا حد زیادی مختل شده بود، روزهای سختی رو گذروندم.  روزهایی که یادآوری بعضی از لحظاتش هنوز هم آزارم میده. بگذریم علی کوچک ما دنیا اومد. وحالا من مادر دو فرزند بودم. مادری که باید عشقش را تقسیم بر دو میکرد.  محمد طاهای من کوچکتر از آن بود که بشود شرایط را برایش توضیح داد.چگونه م...
2 آبان 1393