محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

مسافری از بهشت

کاش با شما کودکی کنم

1394/5/19 1:53
نویسنده : محمد طاها
562 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان عزیزم

دیرگاهی است که اینجا نیامده ام و کلبه سوت و کور دست نوشته ها را  غبار روبی نکرده ام. 

هرچند عذری تکراری است ولی واقعا گرفتاری مجالی باقی نمیگذارد. 

علی کوچک ما خیال مدارا ندارد و همچنان نق نقو و بهانه گیر است واین سیر مدام و شیوه نا تمام گاه مرا در هم میشکند. 

از خدا میخواهم صبرم را افزون کند. 

در این مدت اتفاقات زیادی رخ داده که تا حد ممکن و جایی که حافظه یاری کند می نگارم. 

مهمترین مساله پیش آمده ، تصمیم من برای به مهد رفتن پسر نازنينم محمد طاها بود ، تا هم او در فضایی کودکانه اوقاتی را سپری کند و هم من نیروی بیشتری را روی علی متمرکز کنم. 

روز 29 تیر 1394 پسر گلم برای اولین بار از من دور شد و به مهد رفت. 

مهد کودک پدیده که بالاتر از خیابان منوچهری و نرسیده به پارامونت قرار داشت. 

پسرم به همراه پدر مهربانش ، کیف بر دوش نهاده عازم مهد شد. 

دو روز نخست خوب بود و راضی ولی از روز سوم اعلام کرد که دوست ندارد به مهد برود و آنجا او را دعوا میکنند. 

ما هم پیگیر شدیم و مربی مربوطه به کل منکر شد و اعلام کرد که بچه خیالبافی کرده. 

دوباره پسرم را با اینکه مطمئن بودم حقیقت را میگوید و ابدا اهل خیالبافی نیست ، روانه مهد کردم. 

چند روز بعد باز روز از نو و روزی از نو. 

در همین گیر و دار ، خواهر از جان عزیز ترم به همراه خانواده همسرش به شیراز آمدند ( هفته گذشته )و خواهر شوهر خواهرم که 8 سال سابقه مربی گری مهد را داشت ، تلنگری به من زد که واقعا سپاسگذارش هستم و من تازه به دلیل و علت پرخاشگر شدن پسرم پی بردم.

حسنای عزیز نکته ای را برایم بیان کرد که بسیار جالب توجه است وآن این بود که خودت مربی کودکت باش و با او بچگی کن.

این حرف چونان فریادی مرا از خواب بیدار کرد.

و یاد حدیث پیامبر عزیز که همین مضمون را دارد افتادم.

خلاصه اینکه همان شب بعد از بحثی طولانی که تا اذان صبح به طول انجامید ، تصمیم گرفتم که دیگر پسرم را به مهد نفرستم . در عوض خودم هم بازی هر دویشان شوم.

حسنا جان هم قول داد که جدیدترین کتابها و وسایل کمک آموزشی  و شیوه های بازی با کودکان را از طریق شبکه های اجتماعی برایم ارسال کند. 

این خلاصه ای ازماجرای مهد رفتن پسرم بود. 

از آن روز که در کنارم مانده و خودم هم بازیش شده ام دوباره صبور و مهربان شده و من خدا را شکر میکنم که به اشتباهم ادامه ندادم. 

در فرصت های بعد باز برایتان از تجربه های کسب شده می نویسم. 

تا دیداری دوباره خدا یاورتان

 

پسندها (1)

نظرات (0)