محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

مسافری از بهشت

لغت نامه زیبای پسرم

زیبای مادر این برگ دیگری از زندگی توست نفس مادر این روزها بسیار شیرین تر از گذشته شده ای و کارهایت تمام لحظه هایمان را از شور و شعف لبریز ساخته است. دیگر گذشت ثانیه و دقیقه و ساعت را از یاد برده ایم و تو محور همه توجه ما شده ای.البته ناگفته نماند که اگر احیانا هم حواسمان پرت شود(حتی چند ثانیه)با فریاد زدن و بوسیدن مدام و حرکات دست ،به ما میفهمانی که به مساله هصلی یعنی جنابعالی بپردازیم. القصه :تمام وقتمان در اختیار شماست شازده کوچولوی مامان در میان همه کارهایت،حرف زدن و بر زبان آوردن واژه ها ی گوناکون بیش از همه مارا مسرور میکند.حال لغت نامه جدید با ابتکار پسرم را به یادگار در دفتر خاطراتش مینویسم....
16 اسفند 1391

کاش مهرکودکانه امروزت را در خاطره فردا قاب کنم

پسر خوبم محمد طاها شاید نوشته های امروزم کمی بوی دلتنگی بدهد مادر پسر خوبم محمد طاها شایدنوشته های امروزم کمی بوی دلتنگی بدهدمادر.ولی برایت می نویسم به یادگار. یادگاری از روزهای پائیزی یک مادر.از ناگفته های دل دردمندی که در سکوت شیشه ای اشک ،مچاله میشود و خاموش میگردد. پسر خوبم: میدانم که در آینده ای نه چندان دور ،کودکیهای معصوم امروزت را گم میکنی و به اصطلاح بزرگ میشوی.قد میکشی ،مستقل میشوی  و لالایی های امروز مرا فراموش میکنی. یادت میرود گرمی آغوشم را،دلواپسی ها و نگرانی هایم را . از خاطرت میرود گرمی دستهایی که اشک از گونه ات پاک میکرد ،و چشمهای خسته ای که چشم به راه آمدنت ،خواب را از یاد میبرد. همه را از ...
2 اسفند 1391

برای زخمهای دلت خاتون

غمت تمامی ندارد بانو .... غمت تمامی ندارد بانو.باید مادر باشی و داغ سینه رباب را بفهمی.   این روزها گاه و بیگاه ،اشک را میهمان دیده ام می کند ،غم تشنگی ناز دانه ات خاتون.   چه سخت است ،کودکت ،تشنه با لالایی دشنه بخوابد و قتلگاه خوابهای شیرینش دستهای پدر باشد.   رباب،بانوی زخم خورده قاموس نامردان:   کاش لایق بودم و شانه های شرمنده ام ،لختی میزبان اشکهای غریبانه ات میشد و صدایم ،طنین بغض فرو خورده حنجر زخم خورده مولایم میشد.   محمدم:   نازدانه مادر ،بودنت برایم تجسم هزاران حس خوب است و یک احساس تلخ. &n...
29 آذر 1391

گامهایت استوار پسرم

جمعه 15 شهریورماه ٩١راهیچگاه از یاد نمی بریم گلم. جمعه 15 شهریور ماه 9١ ساعت دوازده و سی دقیقه،لحظه شگرف زندگی ما،و جاری شدن اشک شوق از چشمهای من و پدر. هنگامه برداشتن چند گام مستقل و نوید راه رفتنت پسر نازم. باید مادر باشی ،باید پدر باشی. باید عاشق باشی تا بدانی راه رفتن فرزند،هر چند لرزان و ناهمگون ،چه طعمی دارد. وصف ناشدنی است.شور انگیز است وتفسیر روشن معجزه. خدا را شکر،که خداوند بر من منت نهاد تا شکوه راه رفتنت را ببینم عزیزدلم و در شوق بی اندازه ات برای بزرگتر شدن،به نظاره بنشینم همه زیبایی های زندگی را. این روزها : هر لحظه که میگذرد ،خاطره ای از شیرین کاریهای تو در لوح سینه ما نقش...
18 مهر 1391